من یک شکلات گذاشتم توی دستش .او یک شکلات گذاشت توی دستم .
من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد .
دید که مرا میشناسد .
خندیدم . گفت :« دوستیم ؟ »
گفتم : «دوست دوست »
گفت : « تا کجا؟»
گفتم : دوستی که « تا » ندارد !.
گفت : « تا مرگ ! »
خندیدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! »
گفت : « باشد ، تا پس از مرگ !»
گفتم :« نه نه نه ، تا ندارد »
گفت :« قبول تا آنجا که همه زنده میشوند،یعنی زندگی پس از مرگ . باز با هم دوستیم .
تا بهشت تا جهنم ، تا هر کجا که باشد من و تو با هم دوستیم.»
خندیدم گفتم :« تو برایش تا هر کجا که دلت میخواهد یک «تا» بگذار .
اصلا یک تا بکش از یک سر این دنیا تا سر آن دنیا .
اما من اصلا تا نمی گذارم .»
نگاهم کرد .نگاهش کردم . باور نمی کرد .
می دانستم او می خواست حتما دوستی مان تا داشته باشد .
دوستی بدون تا را نمی فهمید.
گفت:« بیا برای دوستیمان یک نشانه بگذاریم .»
گفتم : « باشد تو بگذار .»
گفت :« شکلات .هر بار که همدیگر را میبینیم یک شکلات مال تو یکی مال من . باشد ؟»
گفتم :« باشد .»
هر بار یک شکلات میگذاشتم توی دستش . او هم یک شکلات توی دست من .
باز همدیگر را نگاه میکردیم یعنی که دوستیم .
دوست دوست .
من تندی شکلاتم را باز میکردم و میگذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم .
می گفت : « شکمو ، تو دوست شکموئی هستی »
و شکلاتش را میگذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگی .
می گفتم :«بخورش ! » میگفت :« تمام میشود . میخواهم تمام نشود . برای همیشه بماند .»
صندوقش پر از شکلات شده بود .
هیچ کدامش را نمی خورد . من همه اش را خورده بودم .
گفتم :«اگر یک روز شکلاتهایت را مورچه ها بخورند یا کرمها . آنوقت چکار میکنی ؟»
گفت :« مواظبشان هستم . »
میگفت میخواهم نگهشان دارم تا وقتی دوست هستیم و من شکلات را میگذاشتم توی دهانم
و میگفتم : « نه نه نه تا ندارد . دوستی که تا ندارد . »
یک سال . دو سال . چهار سال . هفت سال . ده سال . بیست سال شده است
او بزرگ شده است ، من بزرگ شده ام
من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است .
او آمده امشب تا خداحافظی کند .
می خواهد برود . برود آن دور دورها ..
می گوید :«می روم اما زود برمی گردم »
من می دانم . می رود و برنمی گردد . یادش رفت شکلات را به من بدهد .
من یادم نرفت .
یک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم :«این برای خوردن . »
و یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش و
گفتم :« این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت » .
یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلاتهایش . هر دو را خورد و خندیدم .
می دانستم دوستی من « تا» ندارد .میدانستم دوستی او « تا » دارد .
مثل همیشه .
خوب شد همه شکلاتهایم را خوردم . اما او هیچ کدامشان را نخورد .
نظرات شما عزیزان: